home
archive etc.
ارسال گل به ایران با پیکادو |
November 29, 2005
........................................................................................ November 25, 2005
٭
........................................................................................احساس شاعرانه [۶] من از صدای زر زر تو، به غربتِ بارون رسیدم تو چشات، باغ بارونزده دیدم... احساس شاعرانه [۱] 8:26 PM November 24, 2005
٭
........................................................................................- بسیجی یعنی چی؟ - بسیجی یعنی محصل مدرسهی عشق... بسیجی یعنی دریای معرفت... مرام... صفا... بسیجی یعنی حال و حول... بسیجی یعنی... - خب شما خودتون رو معرفی کنید برای بینندهها. - من کامبیز هستم. 10:57 PM November 22, 2005
٭
........................................................................................در این جهان، دو چیز هیچوقت تموم نمیشن. یکیش خودکار بیکه و اون یکی، پاککن (مخصوصا پلیکان) ولی زیاد خوشحال نباشین، درسته که تموم نمیشن، ولی حتما گم میشن!!! (همیشه یه جور بدی از خودکار بیک بدم میاومده!) 7:27 PM November 19, 2005
٭
........................................................................................مهدکودک برای بچه، حکم سربازی رو داره برای جوونا. مثلا من خودم هر چی فحش و محش و اینا بلدم مربوط میشه به همون موقعا. یادمه هر روز که میخواستم برم مهدکودک، توی راهپلههاش انقدر عر میزدم که مربی و بچهها و خلاصه کل کادر فنی و تخصصی مهدکودک عاصی میشدن. تا اینکه بعد از کلی سعی و تلاش، تونستم سه روز پیاپی عر نزنم؛ روز چهارم، دیدم که مربی مهدکودکمون (شرارهجون) یه اسباببازی برام کادو آورده. منم کلی ذوقزده و اینا بودم تا همین امروز که فهمیدم اون اسباببازی رو نه شرارهجون، که مامانِ خودم خریده بوده. شرارهجون خدا لعنتت کنه. آهان! تا یادم نرفته این رو هم بگم که "آرمین... منو ببخش..." البته باید قبول کنی که تقصیر خودت هم بود. نه این که بخوام خودم رو تبرئه کنما... نه. راستی... وقتی فکر میکنم میبینم که تقصیر اون شرارهجونت هم بود. اون بود که گول بچهبودنِ من رو خورد و خیال کرد معصومم و این خالیبندیها بهم نمیآد. اگه همون موقع اون توپ مزخرف رو بهم داده بودی، دیگه نه من مجبور میشدم پیش شرارهجون برات پاپوش بدوزم و اون فحش آبنکشیده رو بهت نسبت بدم و نه تو مجبور میشدی اون وسط بشینی و زار بزنی. ولی خودمونیم! عجب احمقی بودیا! خودتم باورت شده بود که اون فحش رو به من دادی! واقعا خنگ بودی... اصلا لازم نکرده ببخشی بابا... بهتر! [الآن مثل این فیلمهای خارجی یه دستمال در میآرم و این گوشههاش رو آروم میزنم زیر چشمهام و میگم: "اوه... منو ببخشید، هر موقع یاد گذشتهها میافتم اینطوری احساساتی میشم... خدای من..."] 8:02 PM November 16, 2005
٭
........................................................................................- از صبح تا حالا هیچی نخوردم! - یعنی هیچی ِ هیچی؟! - هیچیِ هیچی! - یعنی حتی یه ساندویچی... چیزیم نخوردی؟ - نه بابا !!! - یعنی حتی آبم نخوردی؟! - میگم نه دیگه! - اه ه ه ه ه !!!! یعنی دشّوییم نرفتی؟!!! 8:15 PM November 12, 2005 ........................................................................................ November 10, 2005
٭
........................................................................................احساس شاعرانه [۵] نه بمبِ هستهای داره، نه بمبافکن، نه خمپاره دیگه هیچ احمقی پاشو، روی مین جا نمیذاره احساس شاعرانه [۱] 8:01 PM November 07, 2005
٭
........................................................................................- الو سلام - سلام - شناختی؟ - نه - فلانی اَم! - به ... سلااااام!!! *** سؤالهای من اینه: ۱ - این سلام دوم رو شما هم میگین یا نه؟ ۲ - آیا چرا؟ 7:24 PM November 04, 2005
٭
........................................................................................نوشتن دو تا چیز، روی بستهی محصولاتِ غذایی، خیلی مسخره ست! چیز اوّل و چیز دوم. "جدید" و "بهداشتی". *** البته الان که فکر میکنم، میبینم نوشتنش روی غیر غذاییها هم ضایع است. (ضایه یه!) 10:32 PM November 01, 2005
٭
........................................................................................شعار هفته: اِجمعوا انفسکم قبل أن یجمَعوکم خود را جمع کنید قبل از اینکه جمعتان کنند. راوی قصّههای عامّهپسند 10:56 PM
|