paykado
ارسال گل به ایران با پیکادو
November 19, 2005

٭
مهدکودک برای بچه، حکم سربازی رو داره برای جوونا.
مثلا من خودم هر چی فحش و محش و اینا بلدم مربوط می‌شه به همون موقعا.
یادمه هر روز که می‌خواستم برم مهدکودک، توی راه‌پله‌هاش انقدر عر می‌زدم که مربی و بچه‌ها و خلاصه کل کادر فنی و تخصصی مهدکودک عاصی می‌شدن. تا اینکه بعد از کلی سعی و تلاش، تونستم سه روز پیاپی عر نزنم؛ روز چهارم، دیدم که مربی مهدکودک‌مون (شراره‌جون) یه اسباب‌بازی برام کادو آورده. منم کلی ذوق‌زده و اینا بودم تا همین امروز که فهمیدم اون اسباب‌بازی رو نه شراره‌جون، که مامانِ خودم خریده بوده. شراره‌جون خدا لعنت‌ت کنه.
آهان! تا یادم نرفته این رو هم بگم که "آرمین... منو ببخش..."
البته باید قبول کنی که تقصیر خودت هم بود. نه این که بخوام خودم رو تبرئه کنما... نه.
راستی... وقتی فکر می‌کنم می‌بینم که تقصیر اون شراره‌جونت هم بود. اون بود که گول بچه‌بودنِ من رو خورد و خیال کرد معصومم و این خالی‌بندی‌ها بهم نمی‌آد.
اگه همون موقع اون توپ مزخرف رو بهم داده بودی، دیگه نه من مجبور می‌شدم پیش شراره‌جون برات پاپوش بدوزم و اون فحش آب‌نکشیده رو بهت نسبت بدم و نه تو مجبور می‌شدی اون وسط بشینی و زار بزنی. ولی خودمونیم! عجب احمقی بودیا! خودتم باورت شده بود که اون فحش رو به من دادی! واقعا خنگ بودی... اصلا لازم نکرده ببخشی بابا... بهتر!
[الآن مثل این فیلم‌های خارجی یه دستمال در می‌آرم و این گوشه‌هاش رو آروم می‌زنم زیر چشم‌هام و می‌گم: "اوه... منو ببخشید، هر موقع یاد گذشته‌ها می‌افتم اینطوری احساساتی می‌شم... خدای من..."]


 
........................................................................................