٭
قصههای عامهپسند که جای این حرفا نیست [۱]
پسربچهی ۷-۸ سالهای رو میشناسم که یهخورده از نظر ذهنی عقبماندگی داره. [اسمش هم سروشه.] امروز دیدم که مامانِ سروش، کیف پسرش رو گرفته دستش و داره میبردش مدرسه. وقتی رسیدن به یه جایی که باید مدتی وایمیستادن (!)، سروش شروع کرد به صدادرآوردن و داد و فریاد و بیتابی و... همین موقع مامانش دستش رو دراز کرد و سروش هم آروم اومد طرف اون... بعد چسبید بهش و مامانش هم دستش رو گذاشت روی سینهی اون و کنار خودش نگهش داشت... سروش هم شروع کرد به بازیکردن با انگشتهای مامانش.
صحنهی آرومشدن سروش در آغوش مادرش، رسماً یکی از زیباترین صحنههایی بود که تا حالا دیدهم...
9:16 PM