٭
دبستان که بودم، یه روز دستم خون اومد توی مدرسه. یکی از شاگردهایی که مطالعات خارجازکتاب داشت، بهم گفت که باید خون دستت رو بخوری تا دوباره برگرده سر جاش و کم نیاد. منم شروع کردم به خوردنش... و چه لذیذ بود.
نمیدونم همونروز بود یا نه، ولی توی کتاب دینی خوندیم که خون، "نَجسْته" و خوردنش حروم.
به این ترتیب، اولین مسألهی تناقضآمیز ذهن من ایجاد شد؛ و فکر میکنم پایهی تفکر فلسفیم هم از همونجا شکل گرفت.
یعنی سیر تحول فکری و پختهشدن یک آدم رو همینجوری میتونین ببینین دیگه. آخرین سؤالی که برام ایجاد شده اینه:
اگه دشّویی نجسته، پس چرا همستر دشّویی خودش رو میخوره؟
11:29 PM