٭
سال سوم یا چهارم دبستان، قرار بود انشایی بنویسیم. موضوعش یادم نیست. مهم هم نیست. معلم سیتا دفتر را میزد زیر بغلش و میبرد خانه؛ و دو روز بعد میآورد: بیست؛ هزار آفرین پسر گلم. نوزده؛ خوب بود. هجده تمام. این آخری نمرهی بغلدستیم بود. یادم نمیرود. نمرهاش را که دید، احساس شکست بزرگی در چهرهاش پیدا شد. مثل کسی که ببیند تمام آرزوهایش نقش بر آب شده است. چیزی ازش نپرسیدم. گفت "ولی آخه این رو بابام نوشته بود."
توضیح لازم نیست. امیدوارم آن نمره، نقطهی عطفی در زندگی دوستم بوده باشد.
9:43 PM