٭
سالها پیش توی پارک، پسره من رو صدا کرد و گفت برم به دختری که اونجا نشسته یه چیزی تو این مایهها بگم که سیامک هنوز خاطرتو میخواد. منم یه نگاه انداختم به دختره و دیدم روش رو کرده اونور.
بعد به پسره گفتم برو بابا و رفتم.
حالا هفشده سالم بیشتر نبودا.
6:18 PM