٭
اتاق لبریز تاریکی شده است. فقط با زحمت بسیار میشود سفیدی تخت را تشخیص داد و باقی سیاه است. تا کمی بعد میبایست ماه برآید.
آیا دروگو فرصت دیدنش را خواهد داشت، یا پیش از آن باید برود؟ در اتاق با صدایی ضعیف میلرزد. شاید وزش باد است. یک چرخش سادهی بادِ این شبهای ناآرام بهاری. شاید هم اوست که وارد شده است. با گامی آرام. و حالا دارد به مبل دروگو نزدیک میشود. جووانّی با تمرکز قوا، هیکلش را کمی صاف میکند. با دستی یقهی لباس نظامی را منظم میکند. باز نگاهی به بیرون پنجره میاندازد. نگاهی کوتاه به آخرین سهم ستارگانش. بعد در تاریکی – گرچه کسی او را نمیبیند – لبخند میزند.
9:23 PM