٭
بالاخره اتوبوس به ترمینال رسید. مسافران یکییکی پیاده شدند. پشت سر همه، حامد با قدمهایی شمرده به همراه ساک زیبایش به سمت در اتوبوس میرفت. به پایین پلهها که رسید، چشمانش را تنگ کرد و نگاهی به چپ و سپس نگاهی به راست انداخت. خواب نبود: بالاخره میدان آزادی را از نزدیک میدید. مدام این جملهی مادرش در سرش میپیچید که «حامد پسرم... همیشه زرنگ باش»...
Labels: ماجراهای حامد ناقلا
6:27 PM