٭
نزدیکهای جایی که باید از تاکسی پیاده میشد، چکپول ۵۰هزار تومانی را درآورد و به راننده گفت تنها اسکناسی است که دارد. راننده زیر لب غرغرکرد و چکپول را به حامد پس داد. حامد چکپول را رو به مسافرهای دیگر گرفت و از آنها خواست که خردش کنند. هیچکس آنقدر پول نقد نداشت. آخر سر یکی از مسافرها کرایهی حامد را به راننده داد و حامد به او گفت که وقتی پیاده شوند، در اولین مغازه چک را خرد میکند و پول طرف را میدهد. فرد نیکوکار گفت که لازم نیست و حامد میتواند بعدها این پول را در صندوق صدقات بیندازد.
در همین حال برقی شیطانی در چشمان حامد درخشید و در دلش گفت: «کور خوندی... من زرنگتر از این حرفام...»
و پیاده شد.
Labels: ماجراهای حامد ناقلا
1:36 PM