٭
۲- بابا، امشب هم خانه نیامد. مامان، مدام ساعت را نگاه میکرد و من هم مامان را نگاه میکردم. بعد، یکبار مامان من را نگاه کرد و من خندیدم. مامان هم خندید و وسط خندیدن، یکهو زد زیر گریه. بعد من هم بهخاطر مامان، شروع کردم به گریهکردن. مامان مجبور شد من را بخواباند. و دوباره، تا صبح، از گریههای مامان خوابم نبرد.
12:05 PM